loading...
سایت عاشقانه 80 لاو
تبلیغات




نویسندگی


آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 153 شنبه 23 اسفند 1393 نظرات (0)

داستان رمانتیک عاشقانه دخترک


اخرین شب سال بود، برف سنگینی همه جا را احاطه کرده بود و هوای بیرون بشدت سرد بود. در سرما و تاریکی شب یک دختر مسکین و تهی دست قدم می زد. او نه کلاهی برسر داشت و نه کفشی بر پا، هنگامیکه از خانه امد بیرون کفش پوشیده بود اما انگار که ان کفشها خیلی بزرگ بودند، انها متعلق به مادرش بود، اما با این حال او همچنان با ان کفشهای بزرگ در خیابان می دوید، کفشها خیلی سنگین شده بودند، هنگامی که می دوید از پاییش بیرون امدند. یکی از بچه ها لنگه کفشی پیدا کرد.
کفش را برداشت و فرار کرد، دخترک نتوانست لنگه کفشش را پیدا کند، این بود که دخترک با پاهای کوچک و برهنه اش به راه افتاد. 

پاهایش از شدت سرما بی حس و قرمز شده بودند. دخترک تعداد زیادی کبیرت داشت، او انها را برای امرار معاش می فروخت.  بیشتر کبریتها را در پیش بند کهنه ای نگه می داشت. یک دسته از کبریتها را به دست گرفت تا مردم ببینند، اما هیچکس حتی یک سنت هم به او نداد، وحالا او خیلی گرسنه است، او پولی برای تهیه غدا ندارد، و نمی توانست خودش را گرم نگه دارد، بدنش در طی راه رفتن بشدت می لرزید.
برف تمام موهای بلوندش  را احاطه کرده بود، حال او اصلا مساعد نبود.  ازکنار بسیاری از خانه ها گذشت، از تمام پنجرهای خانه ها شمع ها مشهود بودند.
بوی غاز سرخ شده در هوا پیچیده بود، اولین شب عید بود، مردم جشن گرفته بودند. تمام مردم بجز دخترک خوشحال بودند.
دخترک در بین دو خانه یک جانپانهی پیدا کرد، و از شدت سرمای شدید به انجا پنها برد. پاهایش را بهم چسباند، اما نمی توانست پاهایش را گرم نگه دارد.
سرما در سرتاسر بدنش رخنه کرده بود، اما باوجود این مشکل نمی توانست به خانه برگردد. امروز هیچ کبریتی نفروخته بود، او پولی نداشت که برای خوانواده اش ببرد.
پدرش خیلی گرسنه بود فضای خانه و اطاقش مملو از سرما بود. سقف خانه ترک بزرگی برداشته بود، انها ترک را با کهنه و حصیر پوشانده بودند.
اما سرما همچنان در فضای خانه حکم فرما بود. دستهای کوچک دخترک نیز از شدت سرما بیحس شده بودند، فکری به ذهنش خطور کرد.
یک کبریت می توانست کمی حال زار او را تسلی دهد، اگه می توانست فقط یک دسته کبریت را نگه دارد، می توانست انها را بر دیوار بکشد، بطور حتم کبریتها روشن می شدند.
می توانست انگشتانش را به اینطریق گرم نگه دارد،  یک دسته کبریت را روشن کرد.
چه شعله ای داشت، چه قشنگ می سوختند، خیلی گرمو باحرارت و مشتعل بودند. درست مثل یک شمع، دستهایش را روی اتش گرفت، شگفت اور بود.
بنظر می امد دخترک کنار یک بخاری بزرگ نشته است، پاهایش را نیز بطرف اتش کشید. اما شعله کوچک از بین رفت و اتش خاموش شد. فقط باقی مانده کبریتهای سوخته را در دست داشت.
یک دسته دیگر از کبریتها را بر دیوار کشید، درست مثل دفعه اول اتش روشن کرد.
اتش بر دیوار زبانه می زد،  تصور کرد که می تواند از دیوار داخل اطاق را ببیند. رو میزی بر روی میز پهن بود، و یک دست ظروف پرزق و برق چینی روی ان بود.
گوشت قاز سرخ شده انجا بود، روی میز پر از سیب و الوی خشک بود. دهن دخترک از شدت گرسنگی اب افتاد، دستش را بطرف گوشت سرخ کرده برد.
اما فقط با انگشتانش می توانست ان را لمس کند، سپس کبریت خاموش شد. چیزی جز سرمای کشنده و دیوار مرطوب باقی نماند.
دخترک یک دسته کبریت دیگر روشن کرد. او حالا زیر یک درخت کریسمس که به زیبایی اراسته شده بود نشسته بود.
شاخهای سبز درخت با هزاران چراغ نورانی شده بود، عکسهای زیبایی بر دیوارها چسبیده بودند. انها به قشنگی همان عکسهایی بودند که در ویترین مغازه دیده بود.
دخترک دستانش را بطرف انها برد، بعد، دوباره مثل دفعه قبل کبریتها خاموش شدند اما نور درخت کریسمس روشن و روشنتر شد، حال انها را همچون ستاره ای در اسمان می دید.
یکی از انها افتاد و همچون ستاره ی دنباله دار نمایان شد. دخترک گفت، او نه، کسی از دنیا رفت.
مادر بزرگش برای او تعریف کرده بود وقتی که یک ستاره از اسمان می افتد یک روح قدسی به اسمان ها پرواز میکند.
دخترک می خواست بیشتر از این ببیند، بنابر این یک دسته دیگر از کبریتها را روشن کرد. در میان نور و روشنایی مادر بزرگش قرار داشت، او تنها کسی بود که دخترک را دوست داشت.
صورتش پر از صفا و صمیمیت بود، دخترک فریاد زد مادر بزرگ خواهش میکنم من را با خودت ببر.
اما وقتیکه کبریتها خاموش شدند مادربزرگ هم ناپدید شد.
دخترک فریاد می زد، نه، نرو.... و بعد تمام کبریتهارا بر دیوار کشید تا روشن شود. دخترک می خواست مادربزرگش کنارش باشد.
کبریت ها مثل چراغی روشن و نورانی شدند، حتی از یک اطاق روشن هم نورانی تر شدند. مادربزرگش دوباره مثل جسمی پدیدار شد، او دخترک را در اغوشش گرفت.
با وجودیکه کبریت ها خاموش شده بودند، اما دخترک دیگر احساس سرما و گرسنگی نمی کرد. دخترک و مادربزرگش حالا دیگر در بهشت بودند، دخترک خیلی خوشحال بود.
مردم در کنار جانپناهی که دخترک پناه گرفته بود جمع شدند. انها دخترک را دیدند که از سرما به خود پیچیده بود، مثل اینکه منجمد شده بود.
با اینکه گونه هایش گلگون شده بودند اما تبسمی بر لب داشت. او یک دسته کبریت در دست داشت که همه سوخته بودند.
مردم به هم دیگر میگفتند، انگار دخترک با این کار می خواست که خودش را گرم کند. انها با حالتی ترحم انگیز به بدن دخترک نگاه می کردند، اما هیچ کدام از انها نمی توانستن تصور کنند که دخترک چه چیزی را دیده بود.
 هیچکس حتی نمی توانست تصور کند که دخترک با مادر بزرگش به چه خواب شیرین و ابدی رفته است.

سرانجام دخترک با مادر بزرگش در بهشت خوشحال بودند و جشن سال نو را برگذار کردند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    به عشق مجازی اعتقاد دارین ؟
    از سایت عاشقانه 80 لاو خوشتون میاد؟
    فال و طالع بینی


    رمان گروهی 80 لاو
    شما هم رمان بنویسید... رمان های خودتون رو برای ما راسال کنید و با نام خودتون در 80 لاو منتشر کنید.

    برای منتشر کردن رمان خود در سایت عاشقانه 80 لاو رمان خود رو به آدرس زیر ایمیل کنید:

    80love@mailfa.org

    عضویت در سایت 80 لاو

    برای عضویت در سایت عاشقانه 80 لاو از لینک زیر استفاده کنید:

    عضویت

    بخش‌ های محبوب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 938
  • کل نظرات : 411
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 164
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 65
  • بازدید امروز : 301
  • باردید دیروز : 541
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,736
  • بازدید ماه : 5,565
  • بازدید سال : 44,473
  • بازدید کلی : 440,822
  • مطالب برتر

    80لاو همیشه همراه شماست !

    درباره ی ما

        80لاو یکی از بزرگ ترین سایت های عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه

    "هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود"

    حمایت از 80 لاو

    درصورت مفید بودن مطالب،برای حمایت از 80 لاو کد زیر را کپی کنید و در وبلاگ و یا سایت خود قرار دهید.حمایت شما از 80 لاو باعث پیشرفت ماست...
    نگران نباش

    نگران نباش برو

    من تنها نیستم

    تنهایی هست ، دلتنگی هم قول آمدن داده

    غروب هم هست

    من می میرم ، تو برو نگران من نباش

    تنهایی

    کاش میدانستی برای داشتن تو...!
    دلی را به دریا زدم که از آب
    هم واهمه داشت...!

    کنارم که هستی
    کنارم که هستی
     
    خیابان ها از ماهیت می افتند
     
    رسیدنی در کار نیست
     
    شانه به شانه مقصدم قدم میزنم

    یــکــی کــنـآرت بــآشــــهـ


    گــــــــــآهــــــی وقـــتــآ مـــیــخــوآی
    یــکــی کــنـآرت بــآشــــهـ
    بـــــــهــ حــرفــآت گـــوش کـــنـــهــ
    چـــیــزی نــگــهـ...
    کــــآری نـــکـنــهـ هــآ...
    فــــقـــط بـآشـــهـ هـــمـــیـن !

    محک

    تبلیغات