روز از اعترافم به نیما گذشته بود.
خودش که باهام قهر بود هیچی، موبایلمم ازم گرفته بود و اجازه نمیداد از خونه برم بیرون.
تا خاستگاری فقط 2 روز مونده بود و تمام فکر و ذکرم شده بود سامان و نیما.
به معنای واقعی کلمه گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم...
ساعت نزدیک 8شب بود. دقیقترش 2 دقیقه تا 8 مونده بود.
تقه ای به در خورد و نیما اومد تو. ازش خجالت میکشیدم. همون طور که سرم پایین بود گفتم سلام.
ن:جوابت به سامان چیه؟
ن:چرا جواب نمیدی؟
ن:نگین؟
آروم عکسا رو از تو کشو در آوردم و گذاشتم کنارش روی تخت. اشکای گرمم آروم آروم از رو گونم سرخ خوردند پایین.
بقیه رمان در ادامه مطلب....